loading...
خاطراتم...
میترا بازدید : 21 جمعه 14 تیر 1392 نظرات (0)

داشتیم با خواهرم و مامانم و خاله و دختر خالم چایی می خوردیم. یک دفعه خالم رو خوبه من کرد و گفت:" چیزه! چیزه رو از توی چیزه بیار." من چشمام گرد شد. بعد کلی خنده از جانب همه، خالم گفت:" منظورم بود :میترا! قندون رو از کابینت بیار."

 

 

رفتیم باغ یکی از فامیل هام. گوسفند داشتن. رفتم کلی بهشون غذا دادم و ... اون وقت موقع برگشت میگه:" راستی گوسفندا کک داشتن. دستشون نزدین که؟" می مردی اینو زود تر بگی؟

 

 

نمی دونم چرا هر وقت به دختر عمه ام زنگ می زنم قبل از این که سلام بگم میگه:" سلام خوبم." فکر کنم خیلی نگران شارژمه.

 

 

رفتم بیرون با مامانم. یه ماشین خیلی باحال و خوش رنگ می بینم. به مامانم میگم:"مامان! نگاه کن. ماشین خیلی قشنگه." همون موقع ماشینه با یه دوچرخه ایه تصادف می کنه. می بینی چشم شورمو در این مواقع؟

 

 

 

میترا بازدید : 28 پنجشنبه 13 تیر 1392 نظرات (0)
داریم با یکی از فامیلام به شوخی دعوا می کنم. فحش بارونم می کنه هیچ کس نمی شنوه انگاه همه ر چی پنبه توی دنیا وجود داره تو گوششون کردن حالا من یه فحش میدم انگار بلندگو اعلام کرده. کل کوچمون می شنون. من چی کار کنم ؟تن صدام بلنده خب! . . . . توی پذیرایی نشستم. اسپیلت هم روشنه. دارم یخ می زنم و قندیل می بندم.دو تا پتو هم رومه. مامانم با تاپ میاد و میره توی آشپزخونه خواهرم هم آستین کوتاه پوشیده. بابام از سر راه میاد خونه منو می بینه میمیره از خنده. من چی کار کنم؟ سرمایی ام خب! . . . . . توی اتاقمم دارم درس می خونم از این مورچه اسبی ها رو می بینم که داره روی کتابم راه می ره میمیرم از ترس. کلی جیغ می کشم که آبجیم و مامانم میان میگن چی شده؟ می گم مورچه! اون وقت خواهر سه ساله ام میاد با دست مورچه رو میگیره می کشتش.مامانم هم چشم غره به من میره. من چی کار کنم؟ ترسیدم خب ! . . . . . . نزدیک های ظهر از خواب بیدار شدم مامانم بهم گفت دیشب زلزله اومد. خیلی شدید بود.خاله ات لکنت زبون گرفت از ترس. به مامانم می گم:پس من چرا متوجه نشدم؟ میگه: خب تو که آدم نیستی مثل خرس ک زمستون ها می خوابه تو شب می خوابی تا لنگ ظهر! من چی کار کنم؟ خوابم میاد خب! . . . . . نظر یادتون نره ها!
میترا بازدید : 26 پنجشنبه 13 تیر 1392 نظرات (0)
از وقتی که به دنیا آمدم او همدل و همرازم بود. هم بازی کودکی ام بود و محال بود یک اتفاقی برای یک کداممان بیفتد و دیگری خبر نداشته باشد ولی وقتی از شهری به شهری دیگر نقل مکان کردم با تلفن با یکدیگر در تماس بودیم... ولی کم کم پی بردم که او دارد به من چیز هایی را می گوید که اصلا در حال وقوع نیست. گریه هایی می کند که اصلا دلیلی ندارد و ... سعی کردم از او دور شوم زیرا دیگر در گفته هایش حقیقت و دروغ را متوجه نمی شدم....ولی.... او به کسی نیاز داشت که این حرف ها را بزند. او هم تنها بود. ...باید چه می کردم؟ من...هنوزم که هنوز است و دو سال از آن ماجرا می گذرد برایش نامه می نویسم...نمی گویم چه رنج هایی می کشم....بلکه گوش به دروغ هایش می سپارم... در این چند سال پی بردم کاغذی که از درخت جان گرفته بهترین همدرد است... کاغذ مرا خیلی در فکر فرو برد و گذاشت بگویم چه رنجی می کشم...و هر که هم مرا دید پرسید چه می نویسی، بر روی کاغذ؟ جواب دادم :"دردم را"و او به من خندید و مرا دیوانه فرض کرد.آری...
میترا بازدید : 26 پنجشنبه 13 تیر 1392 نظرات (0)
تا حالا شده...بکی که همدل و همرازتون برای کلی سال ها بوده بهتون دروغ بگه و قتی ثابت کنین که دروغ گفته انکار کنه همچین حرفی زده؟ تا حالا شده یکی که دوستش دارین وقتی بفهمین باید جداشین و گریه کنی طرف مقابلت تعجب کنه و دلیل گریه رو ازت بپرسه؟ چه احساسی می کنی؟ وقتی کسانی که دوستش دارین تمام وقت بهتون به خندن...و شما هم برای این که ناراحت نشن به خودتون بخندین...بخندین به چیزی که هستین... خیلی سخته...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 261